بعد سالها كه بي من بود

روزي دگر از قضا

نگاه بيمارم دلش را ربود

بار ديگر در كوچه اي به سوال لبي گشود

پرسيد در چه هوايي ؟

گفتم : فرسنگها آنطرفتر از آنجا كه پيش از با تو بودن ، مي زيستم

در آنسوي بيابان تاريك تنهايي

يك كوچه مانده به تختخواب ابدي

پرسيد اجازه دارم در تخت تنهايي تو باهم نشينيم ؟

گفتم : وقتي تازه در بيابان تاريكش پا نهاده بودم ،

مرا تحمل نتوانستي

تامل كرد ،

غوغاي وحشتناكي در درونم بپاشد

چند لحظه ديدن رخش برايم عمري بيش بود

عمري پر از لذت و آرامش

اما اين بار سخني كه از زبانم پريده بود

مرا به عكس قضايا برد

چند لحظه ديگر برگشت

و با سكوتي پر از فحش مرا تنها گذاشت

نميدانم شايد جمله اي كه بر لب راندم

دل شكسته او را نيز در منجلاب زجر آويخت

كه اينگونه براي دومين بار مرا تنهاي تنها گذاشت

گم شده بودم

نا گاه به خود آمدم

خود را در تختخواب سنگي ابد يافتم

در حاليكه دور دستها و گردنم را

با زنجيرهاي خون آلودي كه از دلم چكيده بود ، بسته بودند

دختركي زيبا و شيطون صفت

بر پشتم شلاق مي تازيد

با هر ضربه صدايي بر مي خواست

كه هر دم حيرانتر و حيرانترم مي كرد


( عشق ، عشق ، عشق ، . . . )